لحظه جدایی
دوشنبه 92/7/1ساعت 10/30صبح بیمارستان مرتاض یزد،قندعسل زندگیمونو بردن اتاق عمل خیلی لحظه بدی بود،خدانصیب هیچ مادری نکنه ،چون برای اولین باربودکه آقاسیدحسین برای مدتی ازمون جدامیشد،بابایی روکه نگذاشتن حتی یه لحظه پسرشو ببینه فقط مامانی تالحظه ایی که گل پسرم وبیهوش کردن کنارش بودم وقتی ازم دور ودورتر شددیگه نتونستم جلوی خودموبگیرم واقعاکه دردناک بود...
ساعت 11/45دقیقه بودکه صدای گریشوشنیدم سریع خودموبه دراتاق عمل رسوندم تازه به هوش اومده بودوبی قراری میکردومی خواست که بلندبشه،پرستاری که کنارش بودباتمام بی رحمی پرتش کردروی تخت منم مادرانه صداموبلندکردم(چی کارش دارین بچم ترسیده)گفتن خانوم بروبیرون اینجااتاق عمله...
وقتی آوردنش هنوز داشت بی تابی میکردپرستارگفت سریع بغلش کن،وقتی توآغوش گرفتمش منومحکم بغل کردودیگه صدای گریش قطع شد وخواب رفت.
بعداز3-4ساعت بیهوشی بالاخره گل پسر مامان بیدارشدگشنه وتشنه بودوبه قول خودش(نمنه)می خواست منم آبگوشتی که مامانی زهراواسش درست کرده بودوبهش دادم
تافرداصبح که می خواست مرخص بشه که اذیت میکردوهمش می خواست بره بیرون اصلا محیط بیمارستان ودوست نداشت...
خدارو شکرمیکنم به خاطر لطف ومحبتی که به ماداشت،ومادرگلم که واقعاتواین مدت خیلی به زحمت افتادوپابه پای ماهرکجا که رفتیم عاشقانه وخالصانه ماروهمراهی کردتاذره ایی دلمون سنگینی نکنه ازهمه دوستانی هم که دعاگوبودن بی نهایت ممنونم.